معنی دستبند و طوق

حل جدول

تعبیر خواب

دستبند

دستبند نیز از چیزهایی است که دیدنش در خواب برای مردان خوب نیست و برای زنان نیکو می باشد. نوشته اند که دستبند برای زنان در خواب شوهر است و برای مردان غم و اندوه است و میزان غم و اندوه به ارزش و بزرگی و کوچکی دستبند مربوط می گردد. اگر در خواب ببینید که دستبند بسته اید به غم و اندوه گرفتار می شوید یا بدهی بار می آورید ولی اگر زنی ببیند که دستبند دارد به اندازه ارزانی و گرانی آن با شوهرش روابط خوب ایجاد می کند. نوشته اند که اگر زنی در خواب ببیند دستبند گران بهایی بسته کار شوهرش رونق پیدا می کند و شان و شخصیت می یابد و سود عایدش می شود. -


طوق

دیدن طوق درخواب بر سه وجه است. اول: حج گذاردن. دوم: ولایت یافتن. سوم: خصومت و اهانت کردن و غلام و کنیزک. - امام جعفر صادق علیه السلام

بیند که طوق درگردن داشت، دلیل است که دعوی به دروغ گوید. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر درخواب طوق زرین بیند، دلیل بر ولایت است. اگر مسین یا آهنین باشد، دلیل که با کسی خصومت کند. - جابر مغربی

لغت نامه دهخدا

دستبند

دستبند. [دَ ب َ] (اِ مرکب) دست بند. لعل و مروارید و امثال آنرا گویند که زنان بر رشته کشند و بر دست بندند. (از جهانگیری) (برهان). عقد گوهرین که زنان بر دست بندند. (غیاث). دستینه ٔ زنان. (آنندراج). چیزی است که از طلا و مروارید سازند و به دست بندند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). زینتی برشته کرده مچ دست را. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست آبرنجن. دست ابرنجن. دست آورنجن. دست برجن. دست برنجن. دست رنجن. دست ورنجن. دستوار. دستواره. دستوانه. دستینه. ایاره. یاره. یارق. سوار. رسوه. (دستور الاخوان ص 300):
بزرگان کشورش با دستبند
کشیدند صف پیش کاخ بلند.
فردوسی.
بر شاه رفتند با دستنبد
برخ چون بهار و به بالابلند.
فردوسی.
پرستار پنجاه با دستبند
به پیش دل افروز تخت بلند.
فردوسی.
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار.
فرخی.
ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبند
شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار.
فرخی.
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان ز آشوب او بی گوشوار.
میر معزی (از آنندراج).
هِبرِزی ّ؛ دستبند فارسی. (منتهی الارب). || آنچه برای پیوستن دو دست مجرم و از عمل بازداشتن وی بر دست او نهند. بند یا حلقه ای که بر دست مجرمان نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آلتی فلزی (معمولا آهنین) که بر دست مجرمان و متهمان زنند تا نتوانند دستهای خود را بکار اندازند. بند دست:
بیرحمی و درشت که از دستبند تو
نه نیک سام رست و نه بد حام بی رحام.
ناصرخسرو.
از دست بند طمع جهان چون رهاندت
جز هوشیار مرد کزین بند خود رهاست.
ناصرخسرو.
گفت که از دست بند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد.
سوزنی.
دست برآوردم از آن دستبند
راه زنان عاجز و من زورمند.
نظامی.
|| حلقه زدن مردمان و جانوران باشد ایستاده یا نشسته. (برهان). حلقه زدن و بر دور نشستن یا ایستادن مردمان و جانوران را گویند. || حلقه. دایره:
بماندیم در کام شیران نژند
فتادیم با دیو در دستبند.
اسدی.
کلنگان ز بر ساخته دستبند
خروشان زده صف در ابر بلند.
اسدی.
|| دست یکدیگر گرفتن و رقصیدن. (برهان). نوعی از رقص که رقاصان دست یکدیگر با هم گرفته رقصند. (غیاث). رقصی است که دست یکدیگر را گرفته رقصند. (آنندراج). دَعکسه؛ نوعی از بازی است مر مجوس را و به فارسی آنرا دستبند گویند و آن چنان باشد که با هم دست گرفته رقص کنند. (منتهی الارب). قسمی رقص بجماعت. نوعی رقص ایرانیان که دائره وار دست یکدیگر گرفته رقصند. قسمی رقص ایرانی و آن چنان باشد که با هم دست گرفته رقص کنند. نوعی رقص و پای کوبی ایرانیان. قسمی بازی که آنرا فنزج و پنجه و چوپی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به هر حجره ای هر شبی دستبند
بکردند تا دل ندارد نژند.
فردوسی.
بهربرزن آوای رامشگران
بهر گوشه ای دستبند سران.
اسدی.
از حلقه ٔ دستبند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش.
نظامی.
سیاره به دستبند خوبی
بر نطع فلک به پای کوبی.
نظامی.
|| ظاهراً فنی از فنون کشتی است و با دست کمر حریف را گرفتن:
چو خاقان چینی کمند مرا
چو شیر ژیان دستبند مرا...
فردوسی.
|| نام نوائی و آهنگی از موسیقی. نوعی موسیقی است: هر قومی را نوعی هست از موسیقی، کودکان را جدا و زنان را جدا و مردان را جدا، چون ترنم کودکان را ونوحه زنان را و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دستبند عراقیان را. (مجمل الحکمه). به دستان زنان دستوری داد که چنگ بدست آرند و دستبند و بسته نگار آغاز کنند. (کارستان منیر از آنندراج). || بربند. پارچه ٔ پهن که در گهواره دست و پای کودک بدان بندند: بخنق، دست و پای بند کودک. (دهار). قِماط؛ دستبند و پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب). || پارچه ای که بعد از بستن حنا به دست بندند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- دستبند حنا، باقی مانده از حنا که به دستها چسبد. (ناظم الاطباء).
|| (نف مرکب) بندنده ٔ دست. زبون ساز: به محاوره ٔ او حوادث دهر دستبند پای در دامن خضوع کشد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 52).

دستبند. [دَ ت َ ب َ] (معرب، اِ مرکب) بازیی است مجوس را که دست یکدیگر را گرفته به دور هم می چرخند همچون رقصیدن. (از اقرب الموارد). قسمی بازی که عرب آنرا دَعکسه گویند. (از مهذب الاسماء). نوعی از رقص ایرانیان قدیم که دست یکدیگررا گرفته و می چرخند و آنرا عرب دعکسه ساخته است. (از قاموس): و من حذق الموسیقار أن یستعمل الالحان المشاکله للازمان فی الاحوال المشاکله بعضها لبعض و هو أن یبتدی فی مجالس الدعوات و الولائم و الشرب بالألحان التی تقوم الاخلاق و الجود و الکرم و السخاء مثل ثقیل الاول و ما شاکلها، ثم یتبعها بالالحان المفرحه المطربه مثل الهزج و الرمل و عند الرقص، و الدستبند الماخوری و ما شاکله و فی آخر المجلس ان خاف من السکاری الشغب و العربده و الخصومه أن یستعمل الالحان الملینه المنومه الحزینه. (رسائل اخوان الصفا).
أو الفتیات حین لبسن خضراً
من الدیباج یوم الدستبند.
(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
دعکسه؛ دستبند بازیدن. (از منتهی الارب). و رجوع به دَستبَند شود.


طوق

طوق. [طَ] (ع اِ) هرچه گِرد گیرد چیزی را. (منتهی الارب). هرچه مدور بوده و گرد چیزی برآمده باشد. (منتخب اللغات). || گردن بند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). هرچه در گردن افکنند. (مهذب الاسماء). زیوری که گرد گردن برآرند. حلقه ٔ زر و غیره که بدان گردن را زینت دهند. قلاده که زنان به گردن کنند و بر آن جواهر و سکه های زر آویزند. حلقه. (منتخب اللغات). گردن بند که به رشته نباشد بلکه از یک پاره ٔ فلز و امثال آن بود. (در تداول فارسی طوق متصل واحد است و گردن بند به رشته کرده است). پرگر. || طوق مرصعی که ملوک پیشین در گردن میکرده اند و گاه بگردن اسب می انداخته اند. (برهان). در سابق از زر میساخته اند ومردم بزرگ گردن خود را بدان می آراستند:
بیک گردش بشاهنشاهی آرد
دهد دیهیم وطوق و گوشوارا.
رودکی.
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نه تاج و طوق شهان.
فردوسی.
ابا طوق زرین پرستنده شست
یکی جام زرهر یکی را به دست.
فردوسی.
شهنشه به رستم قبائی بزر
ابا طوق زرین و تاج و کمر.
فردوسی.
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت گندآوری.
فردوسی.
غلام و پرستار رومی هزار
یکی طوق پر گوهر شاهوار.
فردوسی.
بیاراسته طوق یوز از گهر
بدو اندر افکنده زنجیر زر.
فردوسی.
فرنگیس را گلشن زرنگار
بیاراست باطوق و با گوشوار.
فردوسی.
ابا یاره و طوق و با گوشوار
به دست اندرون گرزه ٔ گاوسار.
فردوسی.
یکی خلعت آراست پرمایه شاه
ز زرین وسیمین و اسب و کلاه
چه زرین کمرهای گوهرنگار
هم از یاره و طوق و از گوشوار...
بنزدیک خاقان فرستاد شاه
دو منزل همی بود با او براه.
فردوسی.
غلامان رومی وچینی هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
اَبَر پشت پیلانْش بر تخت زر
ز گوهر همه طوق شیران نر.
فردوسی.
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی و از تخم نوذر بدند.
فردوسی.
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر.
فردوسی.
ابا تاج و با طوق و با گوشوار
چنانچون بود درخور شهریار.
فردوسی.
رخ دختران را بیاراستند
سر زلف بر گل بپیراستند
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق و زیور نداشت.
فردوسی.
بیاراست زرین یکی زیر گاه
یکی طوق فرمود و زرین کلاه.
فردوسی.
همی راند با تاج و با گوشوار
به زر بافته جامه ٔ شهریار.
فردوسی.
ابا یاره و طوق زرین کمر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی.
پرستار باشد ده ودوهزار
همه پاک با طوق و باگوشوار.
فردوسی.
پرستار با طوق و با گوشوار
همان یاره و تاج گوهرنگار.
فردوسی.
همه طوق بربسته و گوشوار
به بر بر همه جامه ها زرنگار.
فردوسی.
ز یاقوت و پیروزه ٔ شاهوار
چه از طوق و از تاج و از گوشوار.
فردوسی.
چون خلعتها بپوشید [مسعود] و تاج و طوق و آنچه رسم بود از آنجای آوردن اولیا و حشم نثارها پیش تخت بنهاد. (تاریخ بیهقی). این بیعت که طوق گردن من است، عهد خداست. (تاریخ بیهقی ص 317). تلک را بنواخت و خلعت بپوشانید از زر و طوق زرین مرصع بجواهر بگردن وی افکند. (تاریخ بیهقی ص 414). تاج مرصع بجواهر و طوق و یاره ٔ مرصع همه پیش بردند. (تاریخ بیهقی ص 378). سلطان خزینه دار را گفت طوق بیار مرصع بجواهر... بستد و تلک را پیش خواند و آن طوق به دست عالی خویش در گردن وی افکند و نیکوئیها گفت بخدمت ها که کرده بود. (تاریخ بیهقی ص 505).
عهد و بیان بس است تو را طوق و گوشوار
این هر دو یافتی چو شدی گوشدار من.
ناصرخسرو.
دل درویش را گو هوشیاری
ز دانش طوق ساز از هوش یاره.
ناصرخسرو.
در گردن (خود) طوقش ارنداری
بر خشک بحیره مران سُماری.
ناصرخسرو.
عدل و احسان تو طوقست درین گردن
غرقه ٔ عدل تو و بنده ٔ احسانم.
ناصرخسرو.
میسرایم ثنا و مدحت تو
طوق مهرت فکنده بر گردن.
مسعودسعد.
و تخت و تاج و یاره و طوق و انگشتری، او [جمشید] کرد. (نوروزنامه).
نه مرا بادحشمت و میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی.
سوزنی.
آن درخور او نیست ولی از پی ذوق
مرغک دهمش زاغ و سر فاخته طوق.
سوزنی.
طوق و داغ تو را نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین.
انوری.
جان بدستار چه دهیم آنرا
کز غیب طوق در بر اندازد.
خاقانی.
از آن نهاد تو چون پاک شد ببوته ٔ خاک
نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا.
خاقانی.
لیک من در طوق خدمت چون کبوتر بددلم
پیش شهبازی چنان زنهار چون باشد مرا.
خاقانی.
دستارچه بین ز برگ شمشاد
طوق غیب سمنبران را.
خاقانی.
ای که مردان عجم پیشت چو طفلان عرب
طوق در حلقند و نامت تاج مفخر ساختند.
خاقانی.
کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان
کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند.
خاقانی.
نیمه ٔ قندیل عیسی بود یا محراب روح
تا مثال طوق اسب شاه صفدر ساختند.
خاقانی.
طوق شمامت بعارض او محیط شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 397). چون طوق پیرامن شهر کات که نشیمن خوارزمشاه بود درآمدند و از هر جای فوجی کمین بگشادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 161).
پس بفرمودش که برسازد ز زر
از سوار و طوق و خلخال و کمر.
مولوی.
اگر از خدمتت دورم بجان شرمندگی دارم
چو قمری طوق بر گردن نشان بندگی دارم.
؟
معروف چنانکه در پیدایش (سِفْر) مذکور است که فرعون محض احترام طوقی از طلا در گردن یوسف نهاد. (قاموس کتاب مقدس). اطباق، طوق بر افکندن. تطوق، طوق در گردن خویش کردن. (تاج المصادر). کبر عن الطوق، در حق شخصی گویند که ملابس چیزی گردد که کمتر از مرتبه ٔ او باشد و هو عمروبن عدی نصر ملک من ملوک حمیر و کان خاله جذیمه الابرش جمع غلماناً من ابناء الملوک، یخدمونه منهم عدی و کان جمیلاً فعشقته رقاش اخت جذیمهفقالت له اذا سقیت الملک فسکر فاخطبنی الیه فسقی عدی جذیمه و الطف له فلما سکر قال له سلنی ما احببت قال زوجنی رقاش اختک قال قد فعلت فعلمت رقاش انه سینکراذا افاق فقالت للغلام ادخل علی اهلک ففعل فاصبح فی ثیاب جدد و طیب فلما رآه جذیمه، قال ما هذا، قال انکحتنی اختک البارحه، قال ما فعلت و جعل یضرب وجهه و رأسه و اقبل علی رقاش و قال:
حدثینی و انت غیر کذوب
اء بِحُرّ زنیت ام بهجیز
ام بعبد و انت اهل لعبد
ام بدون و انت اهل لدون.
قال بل زوجتنی کفواً کریماً من ابناء الملوک فاطرق جذیمه فلما علم عدی، بذلک خاف فهرب و لحق بقومه و قام هنا لک و علقت منه رقاش و اتت بابن سماء جذیمه عمراً و تبناه و احبه حباً شدیداً و کان لایولد له فلما ترعرع کان یخرج مع الخدم یجتنبون للملک الکماه فکانوا اذا وجدوا کماه خیاراً اکلوها و اتوا بالباقی الی الملک و کان عمرٌو لایأکل منه و یأتی کما هو یقول:
هذا جنای و خیاره فیه
اذ کل جان یده الی فیه.
ثم انه خرج یوماً و علیه حُلی و ثیاب فاستطیرففقد زماناً فضرب فی الاَّفاق فلم یُوجد ثم وجده مالک ٌو عقیل ٌ ابنافارج رجلان من بُلقین کانا متوجهین الی جذیمه بهدایا فبینماهما بواد فی السماوه انتهی الیهما عمروبن عدی فسئلاه من انت، فقال ابن التنوخیه، فقالا لجاریه معهما اطعمینا فاطعمتها فاشار عمرو الیها ان اطعمینی فاطعمته ثم سقتهما فقال عمرو اسقینی فقالت الجاریه لانطعم العبد للراع فیطمع فی الدراع ثم انهما حملاه الی جذیمه فعرفه و ضمه و قبله و قال لهما حکمکما فسألاه منادمته فلم یزالا ندیمیه و بعث عمرو الی امه فادخلته الحمام و البسه و طوقته طوقاً کان له من ذهب فلما رآه جذیمه قال کبر عمرو عن الطوق، فذهبت مثلاً. (منتهی الارب).
- طوق کسی بر گردن داشتن، کنایه از مطیع وی بودن. بندگی وی را بر عهده داشتن.
|| خطی چون حلقه ای بر گرد گردن کبوتر و امثال آن. دایره ای از پر برنگی جز رنگ سایر پرها گرد گردن پاره ای از مرغان:
طوق کبوتر است سر زلف آن نگار
من همچو باز در طلبش پر همی زنم.
معزی.
جاه تو طوق فاختگان راگهر کند
گر مدحت تو فاختگان را ز بر شود.
مسعودسعد.
تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید
طوق مشک از گلوی قمری نر بگشائید.
خاقانی.
|| حلقه ٔ آهنی متصل به زنجیر که بر گردن اسیران نهند:
تا غل ّ و طوق و بند که بر من نهاد
در دست و پا و گردن شیطان کنم.
ناصرخسرو.
همتش کاجری مسیح دهد
طوق در حلق قیصر اندازد.
خاقانی.
|| رسنی که بدان بر بالای درخت خرما برآیند. (منتخب اللغات). || طاقت. (منتخب اللغات) (تاج المصادر). توان. توانائی. (منتهی الارب) (دهار) (منتخب اللغات). توانستن. وسع. گشادگی. (منتهی الارب). تاب. ذرع. || نامی است که در رشت و رودبار به ابوطیلون دهند. رجوع به ابوطیلون شود. || زه گریبان. (مهذب الاسماء).طوقه. || چیزی از عالم عَلَم که شکل پنجه بر آن نصب کنند. (غیاث). از عالم عَلَم که شکل پنجه بر آن نصب کنند، و در آئین کبری نوشته که آن بر دو گونه است، یکی چتر طوق از عالم علم است کوتاه تر از او قطاسی چند برافزایند، دوم تومان طوق هم از آن عالم لیکن از او درازتر در علمها این را پایه برتر نهند و آخرین به برزگ نوئینان اختصاص یابد. اگرچه طوق بدین معنی به طای دسته دار موسوم شده لیکن بعدِ تحقیق ثابت گشت. (آنندراج).

طوق. [طَ] (اِخ) پدر مالک. دعبل در حق مالک بن طوق گوید:
الناس کلهم یسعی لحاجته
مابین ذی فرح منهم و مهموم
ومالک ظل ّ مشغولاً بنسبته
یرُم ّ منها خراباً غیر مرموم
یبنی بیوتاًخراباً لا انیس بها
مابین طوق الی عمروبن کلثوم.
(از عیون الاخبار ج 2 ص 197).
مالک بن طوق، صاحب رحبه ٔ فرات که در زمان هارون الرشید بود. (منتهی الارب).

طوق. [طَ] (اِخ) ابن المغلس. سردار علی بن الحسین بن قریش، عامل کرمان بعهد یعقوب بن لیث صفار.چون یعقوب از بم بکرمان شد عامل کرمان این مرد را بحرب یعقوب فرستاد، چون لشکر برابر گشت حربی صعب کردند، ازهر طوق را اندر میان معرکه بکمند بگرفت و اسیر کرد و سپاه او هزیمت شدند. پس از جنگ پارس و اسیر گشتن علی بن الحسین بن قریش این هر دو را با بُنه و مال به سیستان اندرآوردند. (تاریخ سیستان ص 213 و 214).

فرهنگ عمید

دستبند

حلقه و زنجیری از طلا یا نقره یا چیز دیگر که زنان به مچ دست خود می‌بندند، دست‌برنجن، النگو، دستیاره، دستینه،
دو حلقۀ فلزی متصل به هم که با آن هر دو دست شخص تبهکار را به‌هم می‌بندند،
[قدیمی] نوعی رقص که چند تن دست‌به‌دست یکدیگر می‌دهند و با هم می‌رقصند: به‌ هر برزن آوای خنیاگران / به هر گوشه‌ای دستبند سران (اسدی: ۲۱۷)،


طوق

گردن‌بند،
چیزی که گرداگرد چیزی را می‌گیرد. ٣. نخطی حلقه‌مانند دور گردن برخی پرندگان و حیوانات،

فرهنگ فارسی آزاد

طوق

طَوْق، قوت و توانائی- وسع و قدرت- مصدر طاقَ- یَطُوقُ نیز می باشد (جمع: اَطْواق)،

فرهنگ فارسی هوشیار

دستبند

لعل و مروارید و امثال آنرا گویند که زنان بر رشته کشند و بر دست بندند، دستینه زنان آلاتی که زنان در دست کنند، زینت از طلا و غیره

مترادف و متضاد زبان فارسی

طوق

بند، پرگر، چنبر، قلاده، قید، گردن‌بند، خط دور گردن پرندگان، حلقه، لبه، رینگ چرخ، ترنج، سیاهی، کبودی (زیر پلک)

معادل ابجد

دستبند و طوق

641

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری